♦♠♦بــــــــه رســـــــــــم ♣♥♠♥دل♥♠♥ ♣غمگیــــــــــنمـــ♦♠♦

  • Cougar

    ♠♠♠ـــــFaz Sanginـــــ♠♠♠

  • Lions

    ♠♠♠ـــــFaz Sanginـــــ♠♠♠

  • Snowalker

    ♠♠♠ـــــFaz Sanginـــــ♠♠♠

  • Howling

    ♠♠♠ـــــFaz Sanginـــــ♠♠♠

  • Sunbathing

    ♠♠♠ـــــFaz Sanginـــــ♠♠♠

۲۹۶ مطلب توسط «♠♠♠Hiwa♠♠♠» ثبت شده است

♣♣♣voice♣♣♣

بروز شد(95/3/6)

بزن مطرب که امشب دلبرم....


رفیق ی جمله مغزمو بدجور درگیر کرده...

اومد پیشم حالش خیلی عحیب بود....(حتما گوش کنید)

♦ویس اخر رو حتما گوش کنید...

 
 
۰ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۹

♣♣♣سوره ای به نام پدر♣♣♣

کاش سوره ای به اسم پدر بود
که اینگونه اغاز شود:
قسم بر پینه دستانت ، که بوی نان میدهد.
قسم بر بغض فرو خرده ات که شانه ی کوه را لرزاند.
و قسم بر غربتت، وقتی هیچ بهشتی زیر پایت نیست.

ای کاش...

۲ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۷

♣♣♣میشه منم برسم به عشقم♣♣♣

اوایل از اینکه با پسری دوست شم بیزار بودم...اما نمیدونم این یقینا خواست سرنوشت بود که من با محمد آشنا شم.. اون موقع محمد فقط هفده سالش بود..
اما یه پسر پخته ی خوبو با شخصیت از یه خانواده ی متدین.
چند ماهی با هم دوست بودیم.یه دوستیه پاک پاک....اون موقعا همه چی پاک تر از الان بود...
هر روز بیشتر وابسته ی هم میشدیم.
زنگ میزد..چون هیچ کدوم موبایل نداشتیم...
اوایل اول دبیرستانم بود..وقتی داشتم میومدم خونه به محمد زنگ زدم و گفتم شب کسی خونه نیست بهم زنگ بزن...چون خانواده ی خیلی حساسی داشتم که اون موقعا اصلا با ها شون خوب نبودمم.
شب که محمد زنگ زد بابام هنوز نرفته بود بیرون..بهم شک کردو همه چی رو فهمید..خیلی روز بدی بود....خیلی ترسیده بودم.فرداش به محمد گفتم دیگه بهم زنگ نزنه...خیلی خیلی ناراحت شد و گفت مگه میشه من بدون تو نمیتونم....ولی هر جوری بود ترک کردیم....شیش ماه عین جهنم بود برام...یه روزایی ساعت 11 تلفنمون زنگ میخورد....
دقیقا شیش ماه بعد یه شب از بیرون زنگ زدم به محمد وقتی جواب داد دلم ریخت هر چی گفت الو من جواب ندادم.دلم براش تنگ شده بود..
شاید کسی باورش نشه ولی محمد فرداش بهم زنگ زدو گفت اومده طبقه ی اول خونشون تنها زندگی کنه شمارشو داد بهم.....وااای دلمون واسه هم لک زد ه بود.....من دیگه رفته بودم دوم دبیرستان....بازم رابطمون شروع شد...محمد همش بهم میگفت دوست دارم....خیلی بهم وابسته شدیم...این دفعه دیگه کسی نفهمید..من خاستگارای خیلی زیادی داشتم...تا اینکه یه روز یکی شون از دید مامانو بابام جدی شد...منم به محمد گفتم قضیه رو..همه ی فامیلش میدونستن که دوسم داره...ولی مامانش باورش نمیشد..اخه محمد پیش دانشگاهی بود...ولی به مامانش گفت اونم اومد منو دید و بهم گفت تو واقعا محمدو دوست داری منم گفتم خیلی...
هر دو عاشق هم بودیم...چند روز بعدش مامانش اینا ازم خاستگاری کردن..مامانم اینا که میدونستن ما با هم دوست بودیم به شدت مخالفت کردن..تا اینکه بابام با باباش تنهایی صحبت کردن...بابای محمد فوق العادست و همه حرفشو قبول دارن...
بعد از اون دیدار بابام رضایت داد به ازدوجمون....هر دو از خوشحالی نمیدونستیم چیکار کنیم....

فقطچند روز بعدش وقتی من دوم دبیرستان بودمو محمد پیش دانشگاهی ازدواج کردیم....هیچ وقت خاطره ی خوب اون روزا فراموشم نمیشه....
الان 9 ساله که ازدواج کردیم.بچه نداریم...از قبلنا هم بیشتر عاشق همیم...
تو این ماجرا مادرشوهرم از همه یشتر کمکمون کرد..تا ابد ازش ممنونم.
همه کسایی که مارو میشناسن میگن ازدواج ما یه موهبت از طرف خدا بود...چون ما با هم بزرگ شدیم..
از خدا میخوام همه تا اخر عمرشون خوشبخت باشن...ما هم همینطور...



پ.ن:خدامیشه منم به عشقم برسم......

۴ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۲

♣♣♣علم بهتر است یا ثروت؟♣♣♣


کودکی که می داند
دستان پینه بسته پدرش ؛
تن فروشی خواهرش
و گریه های
مادرش از "بی پولی " است..! .
 چگونه در مدرسه بنویسد ؛
♦♦♦
 "علم بهتر است یا ثروت؟؟؟

۰ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۶

♣♣♣اپــــدِیت شُــــــدَم♣♣♣


♧آپــــدِیت شُــــــدَم… ↯↯
تو ورژن جدیــــــدَم خیـــــلیآ تــٌــــو زندگیم
 نیــــــستَن!!!!
۰ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۲۴

♣♣♣شرم میکنم ♣♣♣

شرم میکنم
با ترازوی کودک گرسنه ای که
در پیاده رو نشسته است
وزن سیری ام را بکشم

۲ ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۴

♣♣♣مردونگیـ♣♣♣

تهران.خیابان کریمخان زند
نامش کیمیاست لباس مرتب می پوشد

و با هنری که دارد کسب درآمد می کند

خدا می داند در دلش چه می گذرد
پ.ن:_مردونگی جنسیت نداره
مرد اونیه که نجابتشو با چیزی عوض نمیکنه

۱ ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۶

♣♣♣اوســـتا کَریـــمـ♣♣♣

🔊اوســـتا کَریـــم... 🔊
یـِـه بَچِـــه [[ کارتــُــون ]] میبیـنه
میخـــوابِه،،،،،!!!💘
یــِـه بَچــــه هَـــم رو [[ کارتُــــون ]]
میگیــــرِه میخــــــوابِه...!!!!!💔
خیــــــــــلے حـَرفـــــه ها...⇦ツ⇨
 نکنه اینم قِسـمَت و حِکـمَته نوکـرِتَم؟؟

۸ ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۰۶

♣♣♣انســـانیـــتـ♣♣♣


انسانیت زمانی مُرد

که سگها
روی تختخواب خوابیدند
اما کودکی
 سر بر سنگ میگذارد تا بخوابد...
۶ ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۱۰

♣♣♣حدایا شکــر♣♣♣

پروردگارا...
تمامِ گلایہ هایی ڪہ در سرم هست
 ده‌هـــا ڪتــاب مـــے‌شود،
 امّــــــــا...
تمام چیزے ڪہ در دلـم هست، فقطـ دو ڪلمہ است:
" شکرت و سپاس..."

۵ ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۱۱